داستان رفتار نیکان / فارسی ششم دبستان

داستان رفتار نیکان

از راه دوری آمده بود از آن سوی بیابان ها، میخواست پیامبر(ص) را ببیند و مشکلش را با او در میان بگذارد. شنیده بود پیامبر(ص) خواهش کسی را رد نمی کند. سر راه مسجد منتظر پیامبر(ص) ایستاد. به او گفته بودند که پیامبر(ص) برای نماز به مسجد می آید. مرد نگران بود و با خودش فکر می کرد که چگونه با پیامبر(ص) رو به رو شود. با خود می گفت پیامبر مرد بزرگی است بسیار بزرگ، باید مواظب رفتارم باشم، باید در حرف زدنم دقّت کنم.
بعد حرفهایی را که می خواست نزد پیامبر(ص) بر زبان بیاورد چند بار زیر لب تکرار و تمرین کرد.
الله اکبر، الله اکبر صدای اذان در شهر پیچید و مردم به مسجد می آمدند. جلو رفت و از نوجوانی پرسید تو پیامبر را می شناسی، نوجوان پیامبر(ص) را به او نشان داد که همراه با مردی دیگر پیش می آمد. قلب مرد تندتند شروع به تپیدن کرد در حالی که لباسش را مرتّب می کرد به پیامبر(ص) و همراهش خیره شد که گفت و گو کنان نزدیک و نزدیک تر می شدند. جلو رفت، خواست حرفی بزند امّا نتوانست به سیمای درخشان و پر ابهّت پیامبر(ص) خیره شده بود. لبانش می جنبید امّا صدایش در نمی آمد از خجالت چهره اش خیس عرق شده بود.
پیامبر(ص) با تعجّب نگاهش کرد و گفت: آیا از دیدن من زبانت بند آمده، بعد با مهربانی مرد صحرا نشین را در آغوش گرفت و گفت: آرام باش، از چه می ترسی، من که از ستمگران نیستم، من مثل برادر تو هستم. مرد با شنیدن ...

 

ادامه نوشته

داستان حماسه هرمز / فارسی ششم دبستان

داستان حماسه هرمز

با شنیدن خبر حمله ی لشکر مغول، دهقانان و کشاورزان، خانه و زندگی خود را رها می کردند و به داخل شهر می رفتند تا شاید بتوانند خانواده ی خود را از چنگال مغولان خون خوار نجات دهند.

در میان کشاورزان، فقط اعضای یک خانواده بودند که کُلبه ی خود را رها نکردند و تصمیم داشتند تا آخرین لحظات از خانه ی خود دفاع کنند.

لشکر مغول تا خانه ی آن ها فاصله ی زیادی نداشت. اینجا خانه ی هُرمُز، دهقان شجاعی بود که اعتقاد داشت یک مسلمان هرگز در برابر دشمن، تسلیم نمی شود. در این هنگام او به پسرانش گفت هنوز هم دیر نشده، آیا مایلید تسلیم مغول ها شویم.

سه پسر جوانش یک باره فریاد کشیدند: هرگز!

هرمز انگشتانش را میان ریش های سفیدش فرو برد و با خوشحالی گفت «: آفرین فرزندانم! مسلمان هرگز تسلیم نمی شود! ما باید بجنگیم و ...

 

ادامه نوشته

داستان یک قطره عسل / فارسی ششم دبستان

داستان یک قطره عسل

یک روزی بود و یک روزگاری. یک مرد شکارچی بود و یک سگ شکارچی تربیت شده داشت که با او کمک می کرد. سگ شکاری سگی بود لاغر اندام با دستها و پاهای باریک و بلند که از هر حیوانی تندتر می دوید و همینکه شکارچی فرمان میداد سگ خرگوشها و آهوها را دنبال می کرد و آنها را می گرفت و پیش صاحبش می آورد یا هر وقت شکارچی مرغی چیزی را با تیر می زد سگ می دوید و پیش از اینکه شکار بمیرد آن را زنده نزد شکارچی می رسانید. یک روز مرد شکارچی با سگش به شکار رفت و در دنبال آهویی گذارشان به کوهستانی افتاد که خیلی سبز و خرم بود و در پستیها و بلندیها درختها و گلها و علفهای فراوان روییده بود و در آن کوهستان به غاری رسیدند. شکارچی نگاه کرد دید در اطراف غار زنبورهای عسل پرواز می کنند و از شکاف یک سنگ قطره قطره عسل میچکد. فهمید زنبورهای عسل در شکاف سنگها خانه دارند و اینطور که معلوم است مدتهاست پای انسانی به آنجا نرسیده و عسلهای زیادی جمع شده و لابلای سنگها از عسل لبریز شده و از شکاف سنگها عسل جاری شده و روی خاک خشک می شود. مرد شکارچی از دیدن این وضع بسیار خوشحال شد و با خود گفت: «اگر هیچکس دیگر گذارش به اینجا نیفتد تا مدتی از زحمت شکار راحت می شوم و هر روز می آیم قدری از این عسل به شهر میبرم و میفروشم و با آن زندگی می کنم و تا مدتها این عسل تمام نمی شود زیرا دامنهٔ کوه و صحرا پر از گل و سبزه است و زنبورها که در اینجا وطن دارند خیلی زیاد هستند و کارشان هم ساختن عسل است.» تنها مشکلی که ...

 

ادامه نوشته

دکلمه "آب را گل نکنیم" سهراب سپهری با صدای خسرو شکیبایی

این ویدیو برای آشنایی بیشتر دانش آموزان با قالب شعر سپید (نو) و همچنین با اشعار سهراب سپهری تهیه شده است امیدوارم از دیدن آن لذت ببرید  ...

 

برای مشاهده مستقیم از سایت آپارات اینجا را کلیک کن ...

نماهنگ "علی ای همای رحمت" با صدای باسم الکربلایی

برای درس شیرخدا کتاب فارسی خوانداری ششم یک کلیپ در همین مضمون تهیه شده است جهت مشاهده کلیک کنید ....

 

برای مشاهده مستقیم از سایت آپارات اینجا را کلیک کن ...

درس میوه ی هنر - بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار ......

خندید برو شعله که از دست که نالی

ناچیزی تو کرد  بدین  گونه  تو را  خار