پرواز کن، پرواز! / تفکر و پژوهش ششم دبستان

پرواز کن، پرواز!
به روایت کریستوفر گریگوروسکی، مترجم محسن چینی فروشان، تصویرگر نیکلاس دالی.
تهران: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، 1380 [36] ص. مصور (رنگی)

 


خلاصه‌ی داستان:
برّه کوچولو گم شده بود و بچه‌ها‌ خیلی ناراحت بودند. ‌دیروز بعدازظهر، وقتی بچه‌ها‌ با گله برگشتند، برّه همراه آن‌ها‌ نبود. ‌پدر، بچه‌ها‌ را آرام کرد و برای پیدا کردن بره از کلبه بیرون رفت.
مرد کشاورز به طرف درّه‌ای که آن نزدیکیها بود راه افتاد. با دقت دوروبر را نگاه کرد. ‌ولی هیچ نشانی از بره کوچولو نبود.
مرد کشاورز از درّه گذشت و به جنگل انبوهی رسید. ‌میان درختان، اطراف تپه‌ها‌ را هم گشت، ولی هیچ نشانی از برّه کوچولو نبود.
مرد کشاورز به کوه بلندی رسید، از دامنه کوه بالا رفت. ‌هراز گاهی می ایستاد و برّه‌اش را صدا می کرد، خبری از برّه کوچولو نبود.
مرد کشاورز همچنان که از کوه بالا می رفت به شکافی رسید که آب از میان آن جاری بود. ‌به سختی از شکاف بالا رفت تا به صخرۀ بزرگی رسید. ‌ناگهان ...

ادامه نوشته

درخت بخشنده / تفکر و پژوهش ششم دبستان

درخت بخشنده
نوشته شل سیلور استاین، نقاش شل سیلور استاین، مترجم رضي هیرمندی ‌
تهران: نمایشگاه کتاب کودک، 1363 [48] ص، مصور (رنگی)


خلاصه‌ي داستان:‌
روزی روزگاری درختی بود. ‌و او پسرک کوچولوئی را دوست می داشت. ‌و پسرک هر روز می‌آمد. و برگهایش را جمع می کرد، و از آن‌ها‌ کلاه می ساخت. از تنه‌اش بالا می رفت، و سیب می‌خورد. ‌پسرک هر وقت خسته می‌شد زیر سایه‌اش می‌خوابید. او درخت را دوست می‌داشت. ‌و درخت خوشحال بود. ‌اما زمان می‌گذشت، و پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود.
یک روز پسرک نزد درخت آمد. ‌درخت گفت:‌ پسر از تنه‌ام بالا بیا، با شاخه‌‌ها‌یم تاب بخور، سیب بخور و در سایه‌ام بازی کن. ‌پسرک گفت:‌ من دیگر بزرگ شده‌ام، می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم. من پولی ندارم. من تنها برگ و سیب دارم. سیب‌ها‌یم را به شهر ببر، بفروش آن وقت پول خواهی داشت.
پسرک از درخت بالا رفت، سیبهایش را چید و برداشت و رفت.
اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت. ‌درخت غمگین بود. تا یک روز پسرک برگشت.
درخت از شادی تکان خورد و گفت از تنه‌ام بالا بیا. پسر گفت:‌ آنقدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم. ‌من خانه‌ای می خواهم که خودم را در آن گرم نگاه دارم، زن و بچه می خواهم. ‌می توانی به من خانه بدهی؟ درخت گفت:‌ من خانه‌ای ندارم، تو می توانی شاخه‌ها‌یم را ببری و برای خود خانه‌ای بسازی.
آنوقت پسرک شاخه‌ها‌یش را برید تا برای خود خانه‌ای بسازد.
اما پسرک تا مدتها بازنگشت. ‌وقتی برگشت، درخت به او گفت:‌ بیا، پسر، بیا و بازی کن. ‌پسرک گفت:‌ دیگر آنقدر پیر و افسرده شده‌ام که نمی توانم بازی کنم. ‌قایقی می خواهم که مرا از اینجا به جائی دور برد. ‌تو می توانی بمن قایقی بدهی؟
درخت گفت:‌ تنه‌ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز. و پسر تنۀ درخت را قطع کرد، قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد.
پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر برگشت. ‌درخت گفت:‌ متأسفم که چیزی ندارم تا بتو بدهم.
پسرک گفت:‌ من دیگر به چیزی احتیاج ندارم. ‌بسیار خسته‌ام. ‌فقط جائی برای نشستن و آسودن می خواهم.
درخت گفت:‌ بسیار خوب، تا جایی که می توانست خود را بالا کشید، و گفت:‌ بیا پسر، بیا بنشین و استراحت کن.
و پسرک خیال کرد، درخت خوشحال بود.

                                                         
پیش نمایش : مشاهده  
دانلود پاورپوینت - pptx   
دانلود پی دی اف - pdf  
دانلود ویدیو - mp4 

تفکر و پژوهش ششم ابتدایی

 

 درس تفکر و پژوهش ششم

 

شماره

             مواد امتحانی             

نوع فایل

         طراح         

پیش نمایش

   دانلود   

1     
2     
3     
4     
5     
6     
7     
8     
9     
10     
11     
12     
13     
14     
15     
16     
17     
18     
19     
20