داستان کوتاه: تکلیف خدا چیست؟
گویند: مردی دو دختر داشت یکی را به یک "کشاورز" و دیگری را به یک "کوزهگر" شوهر داد. چندی بعد همسرش به او گفت: ای مرد سری به دخترانت بزن و احوال آنها را جویا بشو.
مرد نیز اول به خانه کشاورز رفت و جویای احوال شد. دخترک گفت که زمین را شخم کرده و بذر پاشیدهایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم.
مرد به خانه کوزه گر رفت. دخترک گفت: کوزهها را ساختهایم و در آفتاب چیدهایم، اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست.
مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت: "چه باران بیاید و چه باران نیاید ما بدبختیم...!"
🔸حال حکایت امروز ماست، باران ببارد خيلیها بیخانمان ميشوند و خواب ندارند، و اگر نبارد خيلی ها آب و غذا ندارند!
مرد نیز اول به خانه کشاورز رفت و جویای احوال شد. دخترک گفت که زمین را شخم کرده و بذر پاشیدهایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم.
مرد به خانه کوزه گر رفت. دخترک گفت: کوزهها را ساختهایم و در آفتاب چیدهایم، اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست.
مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت: "چه باران بیاید و چه باران نیاید ما بدبختیم...!"
🔸حال حکایت امروز ماست، باران ببارد خيلیها بیخانمان ميشوند و خواب ندارند، و اگر نبارد خيلی ها آب و غذا ندارند!
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶ ساعت 15:46 توسط سلمان رزاقی زارع بیدگلی
|