داستان کوتاه: برنده واقعی کیست؟
پسر ۸ ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد. روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم. در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد. مسابقه ی دوم آغاز شد. او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد. برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد.
پسرم خنده ی معصومانه ای کرد و گفت: مامان یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه. کنجکاو شدم، پسرم ادامه داد: من یک مدال بردم اما دوستم "نیکولاس" هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد، برای همین گذاشتم او اول بشود.
پرسیدم: پس چرا چهارم شدی؟
خندید و جواب داد: آخه نیکولاس میدونه من دونده ی خوبی هستم. اگر دوم می شدم همه چیز را میفهمید، حالا میتوانم بگم پایم پیچ خورد و عقب افتادم.
پسرم خنده ی معصومانه ای کرد و گفت: مامان یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه. کنجکاو شدم، پسرم ادامه داد: من یک مدال بردم اما دوستم "نیکولاس" هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد، برای همین گذاشتم او اول بشود.
پرسیدم: پس چرا چهارم شدی؟
خندید و جواب داد: آخه نیکولاس میدونه من دونده ی خوبی هستم. اگر دوم می شدم همه چیز را میفهمید، حالا میتوانم بگم پایم پیچ خورد و عقب افتادم.
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶ ساعت 15:42 توسط سلمان رزاقی زارع بیدگلی
|