اسب سواری، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت. از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت: اسب را بردم، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد:
«تو، تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی!»
اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه میگویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت.
مرد سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند!

🔸حکایت، حکایت روزگار ماست؛
اسب قدرت را به افلیج های ذهنی دادیم. آنها نه فقط اسب که ایمان، اعتماد و نان سفره مان را بردند.
آی قدرت سواران، نگوئید چگونه سوار اسب قدرت شدید!